نویسنده: رسول معرک نژاد
ستارهای کوچک
از دستهای سوختهی ماست
اگر ساقهها از خاک تیره
سربدر میآورند رقصان
و تو دست بیرون میآوری
از میلههای زنگزده
از پنجرهای که تا کمر
فرورفته در خاک
گلی میچینی
و ساقهاش را مینشانی
کنار خطهای عمودی روزها
در شکاف دیوار
از پاهای خونین و کفشهای پارهی ماست
اگر راهی باز میشود در کهکشان
و تو مجال مییابی
دمی به راه شیری قدم نهی
و بشنوی به گوش خویش
انعکاس ضربههای عصایی را
که نزدیک میشود
میآید و مینشیند در کنار تو
بر ستارهای کوچک
با آنکه هزار سال از تو بزرگتر است
اگر با چهار ستون لرزان تنت
دست میسایی بر تاریکی
تا دری باز شود
و میتکانی غبار ستارهها را در درگاه
تا در مشامت بپیچد
بوی گیسویی
نزدیک شوی و بنشینی در کنارش
سر بر شانهاش نهی
تا قرار رفته به کف باز آری
از دستهای سوختهی ماست
از پاهای خونین
و کفشهای پارهی ماست.
(مجموعه شعر:”بیچتر، بی چراغ”؛ انتشارات بهینه؛ ؟،1370)
یک)
متن به چهار بند تقسیمشدهاست و در خود سه روایت دارد: در بند نخست راوی به گلهایی اشارهمیکند که آنها را با دستی سوخته در خاک تیره کاشتهاست. در ادامه “دست تو” از میان میلههای زندان و پنجرهای که تا نیمه در خاک است بیرون میآید،گل را میچیند و در شکاف دیوار کنار روزهایی که با خط مشخصشدهاند مینشاند. در بندِ دوم راوی اشاره به راهی دارد که در کهکشان با پاهای خونین بازکردهاست. از میان راهشیری صدای عصایی هزارساله را میشنود که قدمزنان پیش میآید و کنارش مینشیند. در بند سوم راوی به دستی اشارهمیکند که درون تاریکی میخواهد دری باز کند، ستارهها را در درگاه بتکاند تا بوی گیسویی که فضا را پُرکرده است در مشامش بپیچد، سر بر شانهاش بگذارد و قرار گیرد. نهایت در بند آخر تمامی روایت و متن به “ما” بازمیگردد.
دو)
بندِ نخست:
از دستهای سوختهی ماست / اگر ساقهها از خاک تیره / سربدر میآورند رقصان / و تو دست بیرون میآوری / از میلههای زنگزده / از پنجرهای که تا کمر / فرورفته در خاک / گلی میچینی / و ساقهاش را مینشانی / کنار خطهای عمودی روزها / در شکاف دیوار
دستهای سوخته که ساقه گلی در خاک تیره کاشته است به “من” و دستی که از میان میلهها شاخه گل را میچیند به دستهای ” تو” بازمیگردد، تقابلی از من و تو. دستهای سوخته اشاره به زحمت و رنجی دارند که راوی– من- سالهاست کشیده و بهنوعی استخوان خُردکرده است. در ادامه، “تو” تلاش سالیان را به درون زندان و میان روزمرگی و انتظار میکشد و لابهلای خطوط عمودی که زندانی از شمارش روزها بر دیوار کشیدهاست، مینشاند. هنوز کورسوی امیدی– پنجره-دارد تا این دیوار تیره و تکرار و روزمرگی فرونریزد. پنجره تا کمر در خاک تیره است و نیمی از آن بیرون از خاک نمایاناست و این وضعیت پنحره اشاره به نگاه محدود دارد. ازآنروکه نیمی از پنجره مانند گل از درون خاک تیره رشد کردهاست و رو به بالندگی دارد و نیمی دیگر در خاک اسیر ماندهاست. گیاه و گل نشانهی آگاهی بخشی و رویش دوبارهاند اما دست “تو” آن را به سمت تباهی که در آن قرار دارد میکشد تا امیدی بر روزهای رفته و ناامیدیها باشد.
ارتباط واژگانی متن نخست چنین است:
– با تلاش دستهای سوختهی ما(من) است که از درون خاک تیره گل رقصان و شاد بار میآید و میشکفد.
– دست تو از میانِ میلههای زنگزده و پنجرهی نیمه در خاک میگذرد تا گل بچیند.
– میلههای زنگزده، پنجرهی تا کمر در خاک مانند دیوارِ شکافته رو به ویرانیاند.
– گل رقصان و پنجره هر دو ریشه در خاکدارند، از جنس خاکاند و بدین ترتیب ریشه در گذشتهی خود دارند.
بند دوم:
از پاهای خونین و کفشهای پارهی ماست / اگر راهی باز میشود در کهکشان / و تو مجال مییابی / دمی به راه شیری قدم نهی / و بشنوی به گوش خویش / انعکاس ضربههای عصایی را / که نزدیک میشود / میآید و مینشیند در کنار تو / بر ستارهای کوچک / با آنکه هزار سال از تو بزرگتر است
پاهای خونین و کفشهای پاره نشانگر مشقت و رنج سالیانی است که “ما”، «من و تو” یا “من” کشیدهاست. راهی میان گمگشتگی کهکشان که با مجال یافتن، امید مییابد تا به راه شیری، روشنایی و سپیدی قدم بگذارد. در اینجا راویِ “من” به “تو” تغییر جهت میدهد و خود را خطاب میکند و نهیب میزند که این راه باریک همچنان ادامه دارد. “من” ستارهی کوچکی میشود که در این راه طولانی امیدش به صدای عصای هزارسالهی “او” ست.
بند سوم:
اگر با چهار ستون لرزان تنت / دست میسایی بر تاریکی / تا دری باز شود / و میتکانی غبار ستارهها را در درگاه / تا در مشامت بپیچد / بوی گیسویی / نزدیک شوی و بنشینی در کنارش / سر بر شانهاش نهی / تا قرار رفته به کف باز آری / از دستهای سوختهی ماست / از پاهای خونین / و کفشهای پارهی ماست.
“او” که هزار سال بزرگتر است با “من ” که ستارهای کوچک است، یکسان میشوند. با تنی لرزان و پُرتردید و همچنان ناامید و نگران، دست دراز میکند تا دری باز شود. “من” و “او” ستارههایی که با خود آوردهاند را در درگاه میتکانند تا غبار ستارهها و بوی گیسو و عطر تازگی را دریابند و کنار هم، “من” سر بر شانهی “او” بگذارد و قرار گیرد.
سه)
نشانهها بازتابی بینامتنی از پیشمتنی دارند که همانا “نیما یوشیج” و شعر”مهتاب” اوست. ستارهای کوچک، راوی-شاعر است که خود را برابر عظمت نیما، ستارهای خُرد برمیشمرد. دستهای راوی که ساقهای گل کاشتهاند یادآور آن بخش از شعر مهتابِ نیما استکه: “نازک آرای تن ساق گلی / که به جانش کِشتم / و به جان دادمش آب / ایدریغا! به برم میشکند”. پنجرهی تا نیمه در خاک با شرحی که آمد، نمودی از آن است که شعر امروز ادامه شعر کلاسیک میباشد. شکاف دیوار بازتابی از رهاییِ شعر از قیدوبندهای وزنی و اندیشههای کلاسیک است که نیما در رأس بنای شعر معاصر قرار داشت، نیما از درون زندان کلاسیک دستی بیرون آورد و “گل و ساقه”های شعرش را بر تکرار شعر کلاسیک نهاد و بدین ترتیب بر دیوارهی شعر کلاسیک شکافی پدید آورد که مسیری تازه را نوید میداد اما سختیهای خودش را نیز داشت؛ نیما میآورد: “در و دیوار بههمریختهشان / بر سرم میشکند”.
کهکشان، گستردگی ادبیات و شعر کلاسیک و همچنین وسعت نگاه و اندیشه و شعر نیما را بازمیتاباند که راهی برای شعر معاصر بازکردهاست و با صدای عصایاش که آگاهیبخش است ، میآید و با کوله باری از شعرِ هزارسالهی کهن که در چنته دارد کنار راوی-شاعر مینشیند. راه شیری میتواند شعر سپید باشد که شاعر معاصر قدم در راه آن میگذارد و میتواند ادامه داشته باشد. راوی-شاعر از پاهای خونین میگوید؛ نیما آورده است: “مانده پای آبله از راه دراز/ بر دم دهکده مردی تنها”. با تمام تردیدها راوی اینهمانی با نیما دارد، هر دو دست در تاریکی به دنبال گشایش دری هستند. نیما میآورد: “دستها میسایم/ تا دری بگشایم” و تردید راوی نیز همانند ادامه نیماست: “بر عبث میپایم/ که به در کس آید”. راوی، نیما را پیر و مرادی میخواند که بوی گیسوی شعر را به مشامش میرساند. بنابراین بوی گیسو، به نیما و شعر معاصر بازمیگردد و راوی-شاعر با طراوت و شوری که از بویی خوشِ گیسوی شعر به دست آورده سر بر شانهی نیما و شعر او میگذارد. در بند آخر راوی-شاعر با نیما گفتوگو میکند و حاصلِ تلاش و حرکت شعر امروز، از نیما تا اکنون را برمیشمرد با “دستهای سوختهی ما”، “پاهای خونین” و “کفشهای پارهی ما”. نیما میآورد: “مانده پای آبله از راه دراز / بر دم دهکده مردی تنها / کوله بارش بر دوش”.
در کلیت متن، شعر امروز و شاعر معاصر در برابر شعر کهن که به کهکشان شبیه است مانند ستارهای کوچک و نوظهور میماند و این نیماست که در برابر وسعت شعر کهن توانستهاست مسیر ادبیات را از تکرار برهاند و با تمام هراس و تردیدها؛ مسیری روشن(راه شیری) رو به شعر باز کند، آنگونه که جدای از شعر کلاسیک نیست بلکه در راستای قدمت هزارسالهی آن میباشد.
در کتاب “بیچتر، بیچراغ” پیش از متنِ “ستارهای کوچک”، شعرِ”میراث” قراردارد و اینگونه آغاز میشود: “پنجره را بیرون میکشد از خاک / و نوازش میکند/ آرام / آرام/ شیشهی شکسته را”؛ همچنین شعرِ پساز “ستارهایکوچک” با نام “پیچک سبز اتاقم”، با این آغاز: “پیچک سبز اتاقم / جوانه میزند / شعلهی چراغ را / فروزانتر میکنم / و قلم را / استوار از خون رگانم”؛ هر سه متن در امتداد هم قرار میگیرند و سهگانهای را میسازند که مکملِ هم شدهاند، درنهایت راوی-شاعر در بند آخر متن همصدا با نیما میشود همانگونه که نیما در انتهای شعرِ مهتاب میآورد: “دست او بر در، میگوید با خود: / غم این خفتهی چند/ خواب در چشم ترم میشکند”.
………………………..
منتشر شده در کتاب: متن خوانی، خوانش و تحلیل شعر امروز؛ انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، اصفهان، 1396. صص 21 – 14