استاد نقاشی
برخی شخصیتها آنقدر تاثیرگذارند که پایههای فکری و مسیر زندگیمان را با راهنماییهاشان تعیین میکنند، راه را نشان میدهند اگرچه در ادامه و فعالیتهامان مسیر بهمرور تغییر میکند. میخواهم در باره دو خانم هنرمند بنویسم که یکی ما را با کُنه هنر طراحی و دیگری اصول نقاشی و بیان تفکر و احساس با فرم و رنگ آشنا کرد؛ و هر دو چگونه هنرمندانه فکر کردن را به ما آموختند. دو شخصیتی که هر دو دارای کاریزما بودند و شیفتهی هنر. و این ارزشمندی را در عمل حتی به جامعه ی هنری نیز نشان دادند.
مهرماه سال ۱۳۶۹ وارد کارگاه نقاشی شدم. زودتر شروع کرده بودند، خانمی تقریبا همسن و سال همگی ما، با مانتوی تیره و پولیور آبی، روی صندلی نشسته بود و دانشجویان با فاصله گرداگرد او؛ جدیت در صحبت کردنش آشکارا دیده میشد: صریحالهجه، جدی و مهربان. او پرستو فروهر بود.
دانشگاه، ساختمانی دو طبقه بود وسط پارک آبشار؛ ساختمانی که در آن فیلم گنج قارون ساخته شده بود و همه با بازی فردین و آهنگ گنج قارون با آن آشنایی دارند: ” آقا خودش خوب میدونه که ما اونو از رودخونه درش آوردیم بیرون آوردیم آوردیمش توی خونه….”. یادم هست من خیلی حسی با نقاشی برخورد میکردم و اولین تشویق هم در همین راستا بود. چند جلسه گذشته بود، تابلو مبتدی مرا نشان دادند که باید احساس و فکر یکجا اینگونه داخل اثر باشد. کار من یک صندلی بود که روی تکیهگاه آن یک پیراهن تیره گذاشته بودم و آن تیرگی لباس یک شوک به مخاطب وارد میکرد. شروع کار من اکسپرسیو بود با رنگهای خالص، یک بدویت در سادگی مدلها و رنگگذاری.
اجبار نبود اما هر کداممان برای هر هفته سه چهار تابلو داشتیم و آوردن آنها به دانشگاه پس از صحبت روی آثار، تمرین در کارگاه شروع می شد. در موقع صحبت روی کارها من حرفی نداشتم چون انگار از یک جهانِ منگی به دنیای هنر پرتاب شده بودم؛ اما بهجای آنکه بیسوادیام و ضعف ام را به سمت هنر ببرم، خودم را محکوم کردم. و همین امر باعث شد شروع کنم به مطالعه. حتی در روزهای عید نوروز، برای من؛ نقاشی و طراحی تعطیلی نداشت. ترم نخست در کارگاه گذشت و ترم دوم، نقاشی از طبیعت و در فضای آزاد؛ گاه خارج از محدودهی شهر، در کنار رودخانه زاینده رود؛ محدودهیای به وسعت چند صدمتر مینشستیم و پرستو فروهر عرقریزان بدون خستگی تمام مسیر در رفت و آمد بود.
در آن دوران کمکم رنگهای تند و خالص نقاشی هایم به سمت خاکستریهای رنگی متمایل شدند. آن زمان دلنوشتههایی که با طنز اجتماعی همراه میشد مینوشتم و فقط دوستان صمیمی میخواندند و تعدادی را هم، برای فروهر خواندم. در آن دوره از استادنمان علاوه بر تکنیکهای نقاشی، اخلاق، تعهد، دانش و عشق به دیگران را فراگرفتیم.
هر روز طراحی، هر روز نقاشی، هر روز مطالعه، هر روز نوشتن، و زمانی برای کارهای جوانی باقی نمیماند برای همین از نظر دوستانم، من خیلی آدم اجتماعی نبودم. دو ترم نقاشی با پرستو فروهر گذشت. بعد از آن، شاید حدود سالهای 72-1371 زمانهاییکه تهران میرفتم چندباری به منزلشان رفتم. یکبار پنج صبح رسیدم، همیشه هم سعی میکردم هدیه کتابی برای پسرانشان ببرم، فکر کنم دبستانی بودند؛ در کوچه صبر کردم بعد زنگ زدم، پسرشان از پس آیفون: “مامان رفته”؛ تازه متوجه شدم زودتر از من از منزل خارج شدند. این خاصیت تهران است. بیرون منتظر ماندم آمدند، زمانی که وارد منزلشان شدم میخواستند پسرانشان را ببرند مدرسه؛ من در منزل تنها ماندم با قفسه کتابها، کاستها و مدل نقاشی که چیدهبودند: تکهپارچهای تیره، گلدان و چند شاخه گل آفتابگردان و چند میوه رها شده، و تابلویی نیمه کاره. در برگشت مادرشان هم بودند که کمی در باره هنر و نقاشی صحبت شد. دیدارمان خیلی کوتاه بود آن زمان هنوز متوجه نبودم که پرستو فروهر فرزند کیست. فروهر به آلمان رفت، گاهگاهی کارت پستالی رد و بدل میشد تا یکروز حدود سال ۱۳۷۷ در تلویزبون خبر از قتلهای زنجیرهای و تازه متوجه شدیم که پرستو فروهر دختر داریوش فروهر و پروانه اسکندری است.
از آن زمان حدود سی سال میگذرد همچنان تلاششان برای درک و فهم برتر ما از هنر در خاطرم هست. زمانی که در منزلشان همرا با مادرشان مدل نقاشی را دیدم شعری گفتم که در کتاب “دست در موهای آینه” آمدهاست:
تکهپارچهای سیاه
آویخته
از کنار پایهی صندلی
تا روی زمین
و نگاهت
خطی منقطع
میان دو شاخه گل آفتابگردان
و سه میوه
رها شده
از اتفاق
هشت خط
در یک نقطه
به هم میرسند
و با بینهایت
خطوط سادهی لیوان
در هم میآمیزند
و تو
حضوری پنهان مییابی
درون هندسهی ساده و رنگین اشیا.
و هنوز به داشتن چنین استادانی افتخار می کنم که مسیر درست تفکر را به ما آموختند اگر چه امروز شیوه بیانِ هنری ام با آنان متفاوت است.