چو مرغ شب خواندی و رفتی
محمدابراهیم جعفری (1397-1319) عکس برگرفته از سایت هنر امروز
زمانهایی که دلتنگم زمزمه میکنم: «چو مرغ شب خواندی و رفتی؛ دلم را لرزاندی و رفتی»، حالا ندانند که این ترانه از محمدابراهیم جعفری است که همه به هنرمند نقاش میشناسندش.
سال 69-1368 در کلاس ایشان، فرشید ملکی و حسن عقیلی مبانیهنرهای تجسمی را در دو ترم گذراندم.
سال 1372 تمایل داشتم برای پایاننامه ام استاد راهنمایم ابراهیم جعفری باشد، به دانشگاه هنرهای تزئینی تهران رفتم، از دفتر دانشگاه سراغ گرفتم، شماره ی کلاسشان را گفتند، پشت در کلاس منتظر ایستادم تا خارج شدند، فکر کردم مرا بهجا خواهند آورد، سلام کردم و درخواستم را در میان گذاشتم؛ موضوع پایان نامه ام درباره نقاشی کودکان بود، گفتند: از اصفهان آمدی؟ گفتم: بله. گفتند: برو پیش شخصی به نام معرکنژاد از او هم کمک بگیر و هفته بعد بیا. موضوع تحقیقام فوقالعاده سخت بود نوعی تطبیق زندگی روزمره کودکان با نقاشیهایشان؛ آنهم در اصفهان آن سالها، و وارد شدن به زندگی خصوصی و شخصیشان اصفهانی ها.
هفته بعد بازگشتم دانشگاه نزد استاد جعفری؛ برگههای پروپوزال را دادم، بالای برگه اسمم بود؛ گفتند: تو خودت معرکنژادی و نگفتی؟! گفتم: جرئت نکردم بگویم. گفتند: حالا که معرکنژاد هستی، موافقم برو شروع کن، تمام که شد کامل بیار و اعتماد دارم که کار خوبی میشود. سؤالی هم داشتی به این شماره زنگ بزن. شماره منزلشان را دادند، آن زمان هنوز از گوشی موبایل خبری نبود.
در آن سالها خانواده ما هم تلفن عادی نداشت و برای تماس تلفنی به منزل خالهام میرفتم. هرازگاهی به استاد جعفری زنگ میزدم و گزارش کار میدادم. گاهی منزل نبودند و با سراغ گرفتن که کجا هستند؟ شماره تلفن به شماره تلفن میگشتم و هر جور بود یکجایی در منزل اقوامشان پیدایشان میکردم. با خنده میگفتند: برایم جالبه شماره اقوام من را هم داری!
دو باری هم رفتم کارگاهشان، طبقهی دوم منزلشان بود. تعدادی کبوتر و چند گُل و گیاه داخل تنگهای بزرگ شیشهای (بلوری) بودند و دائم کتابهایی از نقاشان میآوردند ببینم و در باره طرز نگاه و برخورد هنری شان با واقعیت پیرامون شان توضیح می دادند، یکی از آن نقاشان خارجی آثارش برایم خیلی جالب آمد؛ در محدودهای ایستاده بود و فضاهایی که از سطح زمین و محدوده ی نگاهش دیده بود را از بالا تصور کرده و نقاشی کرده بود. یک بار هم «سارا» -دخترشان- آنجا بود، تازه آماده میشد تا کنکور هنر امتحان بدهد.
پایاننامه دو سالی طول کشید، برای نتیجه مطلوب کلی جاها تدریس کردم و پرسشنامهها دادم پر شود و با اجازه خانوادهها به خانههایشان سرک کشیدم و درد و دلها و حرفها شنیدم و بالاخره پایاننامه به سرانجام رسید.
سال 1374 بود، عجلهعجله که کارشناسیارشد رشته پژوهش هنر قبولشده بودم و لَنگ نمره پایاننامه ام؛ زنگ زدم به ابراهیم جعفری، گفتند: صبح بیا دم در منزل ما. همان روز، ده دوازده تا کارهای نقاشی(عملی) که با تکنیک کلاژ بودند و در اندازههای حدود هفتاد در پنجاه، و پایاننامه را زدم زیر بغلم و سوار اتوبوس شدم، صبح زود – حدود ساعت هفت- تهران و یکراست دم در منزل استاد جعفری. گفتند بروم کارگاهشان -طبقه بالای منزلشان- تا آماده شوند و بیایند. کمی در کارگاهشان منتظر شدم. آمدند، از همانجا با «حسینعلی ذابحی» تماس گرفتند که: ما الان راه می افتیم و می آییم سمتِ شما، آماده باشید تا معطل نشویم و برویم پیشِ «ایرج زند»؛ بعد با ایرج زند (ایرج کریمخان زند: 1385-1329) تماس گرفتند که: تا یک ساعت دیگه پیش شماییم. کارگاه ایرج زند در یکی از خیابانهای اطراف میدان انقلاب احتمالا کارگر شمالی بود. سوار ماشین استاد جعفری شدم، در راه گفتم: میخواهم ویدئو (ویدئوآرت) کار کنم. گفتند: چه خوب؛ کیارستمی هم به سن تو بود فیلمسازی را شروع کرد.
در راه ذابحی هم سوار شدند و یکراست رفتیم به کارگاه ایرج زند؛ چند پله بالا رفتیم تا به اتاقهای تودرتویی رسیدیم؛ داخل یکی از اتاقها روی صندلی نشستیم، نقاشیهایم را کف اتاق چیدم و از سه نسخه پایان نامه که همراهم بود یک نسخه به هر کدام دادم؛ یک ساعت توضیح دادم. و کلی پرسش که پاسخ؛ شاید در یک جلسه عادی دفاعیه پایان نامه بود شاید این قدر زیر ذرهبین نبودم، کمی سخت گذشت اما به هر رو هرانچه پرسیدند پاسخ دادم.
در گوشه و کنار اتاق کاغذنوشتههایی با گیره به میخ دیوار آویزان بود. استاد جعفری از ایرج زند خواست چندتا از آنها را بخوانند. خواند و بیشتر نظر و دیدگاهشان درباره هنر بود که در حد دو سه سطر نوشته بودند. حیف عمرش کفاف نداد بتوانند منتشر کنند؛ زمانی که درگذشتند تازه سبک شخصیشان را در هنر یافته بودند و با سطوح فلز و دیگر اشیا مجسمهسازی میکردند.
بعد از پایان نامه و توضیح و شرح شان به نقاشیهایم رسیدند؛ کف اتاق چیده بودم؛ آنها را دیدند؛ جعفری گفت: رنگ و بافتها خیلی اصفهانی هستند. این عبارت استاد جعفری برایم خیلی جالب آمد. تا نزدیکی های ظهر -حدود ساعت سیزده- طول کشید در حین دیدن و شرح کارها، قهوهای نوشیدیم. دفاعیه پایان نامه تمام شد. نمره را روی برگهی مخصوص نمرات پایاننامه ثبت کردند: “بیست با تشویق”؛و امضا شد. انتظارش را نداشتم. برگه را گرفتم و از همانجا از استادان خداحافظی و یکراست رفتم به سمت ترمینال -احتمالا جنوب تهران- و اصفهان.
همه چیز عجله عجله شده بود و باید سریع نمره پایان نامه را می گرفتم تا به ثبت نام کارشناسی ارشد برسم. صبح فردای آن روز؛ برگه و پایاننامهام را بردم حضور مدیر گروه هنر، جناب «دکتر آشوری» که ریاست وقت دانشکده هنر اصفهان را به عهده داشتند -دانشکده هنر اصفهان در آن زمان زیر نظر دانشگاه هنرهای تزیینی تهران بود- ساختمان قدیمی در خیابان استانداری (توحیدخانه)؛ راهرو را طی کردم و داخل حیاط، سمت راست، داخل یکی از اتاقها، دکتر آشوری پشت میزی؛ پشت به حیاط، نشسته بود. سلام و بعد پایاننامه و برگه نمره. برگه را دید و گفت: جعفری همیشه همینطور زیاد نمره میدهد. در حرفش تحقیر بود! و بعد روی همان برگه نمرات نوشت: چهارده! انگار آب سرد روی سرم ریختند، وارفتم. برگه را امضا کرد و داد دستم، و بعد از روی صندلی پاشد و ایستاد، پایاننامه را گذاشت زیر بغلش، گفتم: شما حتی باز نکردید و ندیده نمره دادید؛ گفت: بعداً میخوانم. برگه تو دستم بود و از عصبانیت پایاننامه را از زیر بغلشان کشیدم و از دفترشان زدم بیرون.
خاطره در خاطره می شود ولی اشکالی ندارد؛
مدتی بعد یکی از همکاران دکتر آشوری که او هم در دانشگاه هنر استاد!! بود، رَکَب خورد. آن استاد بامبولی برایش راه انداخت که تا آنجا که خبرش به همه رسید؛ پای سازمان فرهنگ و ارشاد را به کتابخانهی هنر کشاند با این استدلال که کتابها بدون سانسورند؛ و بدین ترتیب کلی از کتابهای خارجی را بردند و مابقی هم با ماژیک سیاه و خطخطی شدند. دکتر آشوری هم از دانشکده هنر کنار گذاشته شد و بهاجبار رفت تهران دانشگاه هنرهای تزئینی و در بخش اداری مشغول شد. و همان همکارش نشست جای او.
برگه نمره را رساندم دانشگاه آزاد اصفهان (خوراسگان) و یک روی یک برگهی اتمام تحصیل موقتم را نوشتند و گفت برو برای ثبت نام کارشناسی ارشد. رفتم تهران اما ثبتنام نشدم، چون آن برگه ارزش قانونی و حقوقی نداشت چرا که ریاست دانشگاه آزاد خوراسگان جناب دکتر فروغی هیچگونه اقدامی برای تائید رشتهی نقاشی نکرده بود. بازگشتم اصفهان؛ قرار شد به دانشگاه آزاد تهران معرفی شوم تا به یکی از دانشگاه های زیر مجموعه شان معرفی شوم و اتمام تحصیل بگیرم.
مجدد از طرف اصفهان، نامهای دیگر نوشته شد و در آن ذکر شده بود چون دانشجوی رتبه اول هستم -تازه متوجه شدم که شاگرد درس خوان بودم و نمی دانسم- و کارشناسی ارشد پذیرفته شده ام لطف کرده مرا برای اخذ مدرک پایان تحصیلات، دانشگاه کل آزاد -تهران-، به یکی از مراکز ارجاع دهند. به دانشگاه کل رفتم؛ دبیرخانه شماره کردم و بعد از چندین هفته دائم یک روز تهران دو روز اصفهان؛ و گرفتن سفارش نامه از طرف دکتر فروغی برای دکتر جاسپی. مرا به دفتر دکتر جاسپی راهی نبود پس دم در ورود و خروج دانشگاه ماندم تا با خروج دکتر جاسپی جلوی ماشین شان را گرفتم و از شیشه ی ماشین که پایین داده شد نامه را به دست شان رساندم. فردا مراجعه کردم مرا ارجاع دادند به دانشگاه آزاد مرکز تهران،خیابان فلسطین. این رفت و برگشت ها و پاس دادن ها چند ماهی به طول کشید و از مهر که هیچ از آذرماه گذشت. دانشگاه آزاد مرکز تهران و نامه و دبیرخانه و پاسخ که باید با خود مدیریت صحبت کنم؛ مدیریت آن با شخصی به نام شکرریز یا همچیننامی بود. ساعت بودنش مشخص نبود؛ چند روز دم در اداره ی دانشگاه داخل خیابان پرسه میزدم و منتظر تشریففرمایی مدیر بودم و خبری نمی شد تا این که گفتند امشب خواهند آمد، توی خیابان منتظر نشستم تا یکدفعه حدود ساعت چهار صبح سر و کله مدیر با دو محافظ نمایان شد، نزدیک رفتم، محافظان دورم کردند، مدیر سماجتم را که دید بالاخره به دفترش راهم داد اوضاع را در حد چند دقیقه سریع شرح دادم؛ گفت: یک نامه چپوندند تو پاچهات فرستادندت اینجا که من چهکار کنم؟! بیشتر یک لومپن بود تا مدیر دانشگاه؛ بادیگاردها را صدا زد، آمدند و لنگ و پاچه ام را گرفتند و انداختندم بیرون. آن سال کارشناسیارشد دولتی از بین رفت. اما ازآنجاییکه دوستداشتم ادامه تحصیل بدهم، به مدت یکسال و نیم دوندگی کردم، از اصفهان به تهران، در تهران از این اداره دانشگاه آزاد به آن اداره و از این مرکز و بخش به آن مرکز؛ هر هفته دو روز تهران بودم و نامه پشت نامه؛ و پاراف زیر پاراف، تاریخ و امضا؛ مثل توپ پینگپنگ بین اصفهان و دانشگاه آزاد خوراسگان و تهران و دانشگاه آزاد کُل و دانشگاه مرکزی در رفت و آمد بودم. نهایت آن شد که پس از یک سال محرومیت از کنکور، سال 1376 مجدد امتحان کنکور کارشناسی ارشد دادم و قبول شدم و پس از آن همه سریش بودن و سماجت به این نتیجه رسیدند که بالاخره دانشگاه آزاد مرکز تهران کوتاه آمده و قرار شد مدرک دریافت کنم. اما دانشگاه آزاد خوراسگان -دکتر فروغی- یک کلک زد؛ آنکه دکتر فروغی گفت: ما بهواسطهی تو همهی پروندههای سه دورهی رشته نقاشی اینجا را میفرستیم یا همه را میپذیرند یا همه را رد میکنند. چنین کردند و گویا پرونده ها را یکی دیگر از دانشجویان هم دوره مان برده بود و من هم تسلیم در باره تقدیر!
و بالاخره تابستان 1376 پس از یک و سال و نیم سگ دو زدن، توانستم مدرک فارغالتحصیلی معتبر و قانونی ام را از دانشگاه آزاد مرکز تهران دریافت کنم و بهواسطهی آن؛ همهی دوستانم نیز مدرکشان را گرفتند همه شدیم فارغالتحصیل دانشگاه تهران مرکز. یک تکه مقوای بیست در سی سانت شد تمام اعتبارمان! با آن تکه مقوا، رفتم ثبتنام دانشگاه دولتی تهران رشته پژوهش هنر، پس از ثبتنام دعوت شدیم به ساختمان حوزه هنری و سخنرانی نویسنده «آتش بدون دود»، «نادر ابراهیمی». ابراهیمی از چگونگی درآمدزایی از نوشتن گفت و نمیدانم چگونه کلام به صادق هدایت رسید، گفت: صادق هدایت نه صادق بود نه هدایت! با شروع کلاسهای درسی دانشگاه پرسشهای من هم شروع و کُلی دردسرساز شد. به هر رو، ده روز بیشتر دوام نیاوردم، ازآنجا انصراف دادم و دوباره یکسال محروم و سال 1378 مجدد کنکور و دانشگاه تربیت مدرس رشته نقاشی پذیرفته و وارد دانشگاه شدم.
دانشگاه آزاد خوراسگان اصفهان به مدیریت جناب دکتر فروغیاَبَری، سال 1368؛ به پذیرش دانشجو در رشته نقاشی اقدام کرد. سه دوره بیشتر ادامه نداشت، و همان سه دوره تحولی در هنر بهویژه نقاشی اصفهان ایجاد کرد که هنر شهر از رخوت بیرون آورد و آثارش هم چنان نمایان است. اما افسوس بر اثر لج و لجبازی رشته نقاشی دانشگاه آزاد خوراسگان اصفهان ادامه نیافت.
بههرروی تلاش خودم و استاد نازنینم محمدابراهیم جعفری را نگذاشتم هدر برود و تحصیل ادامه یافت.