و این بود انشای ما

رسول مُعَرِک‌نژاد

  بهمن 1392

 

نوشتن یک خاطره‌ي سرراست برای ذهنی‌که دایم به هر گوشه‌ای سرک می‌کشد سخت است. سال 1362، سال جنگ، سال حمله‌های هوایی، آژیرهای قرمز و سفید، رفتن fi پناهگاه، خریدهای کوپنی، می‌خواستم ترک‌تحصیل کنم. آن روزها برای برادرم کار می‌کردم، آن هم سنگ‌کاری ساختمان. خانواده‌ی ما درآمد دولتی نداشت و پدر سال‌ها قبل وقتی من سه ساله بودم فوت کرده بود. مادر بود و چهار فرزند و قالی‌بافی و کارکردن برادر بزرگ‌تر در حالی‌که هم درس می‌خواند و هم کار می کرد.

صبح یکی از روزهای تابستان سال 62، نزدیکی های ساعت ده، در حین کار تصمیم گرفتم بروم به درسم ادامه دهم و علاقه ام عکاسی بود.به اداره کل آموزش و پرورش رفتم و پرس و جو کردم. رشته عکاسی نداشتند و هنرستان منتظری ناحیه‌ چهار اصفهان را معرفی کردند. رفتم هنرستان منتظری، خیابان احمدآباد، رشته‌ی نقشه‌کشی‌معماری، رشته‌ای که برخی درس‌های‌اش بسیار خوشایندم بود، مثل رسم فنی و تاریخ هنر. اما درس‌هایی هم بود که گویی از ابتدا برای عذاب دانش‌آموز آمده‌ بودند، درس‌های انگلیسی، عربی، ادبیات و انشا، و همیشه به‌خاطر آموزش‌های بد و جذاب نبودن مطالب درسی خاطره‌های بد در ذهن دانش‌آموزان به‌جا می‌گذاشتند و می‌گذارند. اصلاً از ساعت‌های انشا چیزی در ذهن ندارم. انگار هیچ‌گاه نبوده‌اند. اما سال 62، همه‌چیز تغییر کرد مثل ده سالگی‌ام که پنجم دبستان بودم و انقلاب شد، و به یکباره نسل من، به دنیای بزرگ‌ترها راه پیدا کرد. انقلاب به ثمر رسید. من راهنمایی ( سال هفتم) بودم.

کلی کلاس‌های آموزشِ نظامی و کتاب‌های عقیدتی، یادم هست بیشتر کتاب‌های استاد مطهری را خوانده بودیم. هنوز چیزی از ایدئولوژی نمی‌دانستم که تفاوت جهان‌بینی‌های موجود را می‌خواندیم و از لابه‌لای این مطالعات، جهانِ آرمانی برای خود متصور شده‌بودیم. برادرم رفته بود جبهه و ما هر روز پای تلویزیون تا آن سرود خاص پیروزی‌ها نواخته شود و ببینیم کدام بخش از خاک ایران آزاد شده‌است. خانواده ما قبل از انقلاب تلویزیون نداشت. برای دیدن برخی برنامه‌ها و سریال‌ها به منزل همسایه‌مان می‌رفتیم یا گاهی منزل پدربزرگ. سال 62، من منزل پدربزرگ زندگی می‌کردم و با قصه‌های نارنج و ترنج، ماه پیشونیِ مادربزرگ بزرگ شدم، حتی روایتِ مادربزرگ از آیةالکرسی؛ می‌گفت وقتی که می‌خواهد دزد از پشت‌بام به خانه وارد بشود با خواندن‌اش کفِ حیاط پر از کرسی می‌شود. و من هر شب صدایی از درون بالشت‌ام صدای پای دزد را می شنیدم و در دلم آیه‌الکرسی می‌خواندم. سال 62 بود و کلاس انشا و ادبیات‌فارسی، دبیرمان آقای عباسی، اندامی لاغر و کشیده داشت، از سختی‌هایی که در طول زندگی و تدریس داشت می‌گفت، یک روز عصبانی بود و دایم پرسش می کرد که چرا؟ بیشتر از دست خودش و نظام آموزشی عصبانی بود و چراها به خودش بازمی گشت و من یکدفعه جواب دادم …. و به‌خاطر جوابِ بی‌ادبانه‌ای که داده‌بودم یک‌ هفته‌ای از کلاس ایشان اخراج شدم. عاشق ادبیات بود و خودش دستی به قلم می‌برد. روزی در کلاس مطلبی از خودشان خواندند زیبا و دلنشین. یادم هست نثری زیبا که واژه‌ها همگی به شین ختم می شدند. خواستند ما هم یک متن ادبی بنویسیم. آن‌قدر این بازی کلمات برای‌ام زیبا آمد که یک دفترچه یادداشت گرفتم و هر جا که واژه‌ای به ذهن‌ام می‌رسید یادداشت می‌کردم. فکر کنم توصیه ایشان بود که چنین کنیم. یک هفته‌ای زندگی‌ام شده بود واژه‌ها. زندگی با واژه‌ها برای من که در خانه‌ی مادر بزرگ بودم همدمی برای تنهایی‌هایم شده‌ بودند. همان سال‌ها که مدارس یک‌روز در میان تعطیل بود و هر هفته مراسم تشییع پیکر‌های شهدا. روز ادبیات و انشا رسید، نوشته‌ام را خواندم و تشویق شدم. برای‌ام دست زدند، نه برای من که من همان دانش‌آموزی بودم که همیشه بود. برای واژه‌ها دست زدند که واژه‌ها زندگی داشتند و این کشف بزرگی برای‌ام بود. مثل  همان سال‌های هنرستان که پس از کلی این ورزش و آن ورزش رفتن، از هاکی و تنیس و هندبال و والیبال و بسکتبال به کشتی رسیده بودم.

دایی کشتی‌گیرِ فرنگی‌کار بود، سی دو سه سال داشت، سرهمافر بود و هر وقت از تهران به منزل پدربزرگ می‌آمد به من فنون کشتی یاد می‌داد و بالاخره کشتی‌گیرِ آزادکار شدم. اوایل جنگ به جبهه رفت، در آرادسازی بُستان بود. مراسم شب هفته یا چهلم  اش بود، در خانه‌ی پدربزرگ دیگ‌های بزرگِ مرغ و پلو بار گذاشته بودند و من به آشپز کمک می‌کردم. از داخلِ خانه‌ صدای دعا و زیارت عاشورا می‌آمد، دایی شهید شده ‌بود.

چند سال‌ گذشت، به مسابقات کشتی می رفتم. نخست کشتی در ناحیه و بعد استانی، توی ورزشگاه همگی در حال‌که دست می‌زدند صدا می‌زدند “مُعَرِک، مُعَرِک”، بالاخره سال 1366 زمانی که سرباز بودم از طرف نیروهای جهادسازندگی به مسابقات کشوری اعزام شدم و سوم کشور شدم. به کلاس ادبیات بازگردیم،سال 62 بود، سرکلاس برای‌ام دست زدند و زندگیِ با واژه‌ها برای‌ام شروع شد. چند سال‌ بعد در کشتی کتف‌ام‌  شکست و کمرم ضرب دید و مجبور شدم دیگر کشتی نگیرم اما واژ‌ه‌ها با من ماندند. دایی رفت اما خاطرات‌اش ماند. مثلِ تدریس آقای عباسی. از آن پس شروع کردم به نوشتن متن‌هایی که فکر می‌کردم شعرند. گذشت تا این‌که سال 1368 وارد دانشگاه شدم. درس ادبیات فارسی با آقای اَزهَر، هر هفته بازآفرینی یکی از متونِ کهن را می‌خواستند و من با ولع اصل آن متن‌ها را تورق می کردم و می‌نوشتم و هر وقت فرصتی دست می‌داد در کلاس می‌خواندم. همیشه پای برگه‌های‌مان می‌نوشتند “سعادت‌خواه شما”. چند سال بعد با آقای وطن‌خواه آشنا شدم، دبیر ادبیات و شاعری توانا، و پنجره‌ای تازه از زبانِ شعر به روی من گشوده شد، هنوز دوستی‌مان ادامه دارد. نوشتن و فکر کردن و چگونه زیستنِ با واژه‌ها را معلمان ادبیات به من آموختند. همین تجربه‌های زیسته‌ی من سال 1383 به اولین کتاب شعرم انجامید کتاب «دست در موهای آینه».

هنرستان شهید منتظری(ناحیه چهار آموزش و پرورش- خیابان احمدآباد)- اصفهان- 1365/12/21

ایستاده از راست به چپ: علیرضا جبلی، غلامرضا کوهستانی، آقای عباسی (دبیر ادبیات)، سعید نفری و ؟

نشسته: محمدرضا پیروی، بدریان، رسول معرک نژاد

 

……………………

منتشر شده در کتاب : و این بود انشای ما؛ حسین فرخ مهر؛ نشر نوشته؛ اصفهان، 1394 (در کتاب چند سطری کوتاه شده است/صص 181 و 182) 

متنی که میخواهید برای جستجو وارد کرده و دکمه جستجو را فشار دهید. برای لغو دکمه ESC را فشار دهید.

بازگشت به بالا