نویسنده: رسول معرک نژاد
تمام پنجرههای خاموش
دارند
به دروازههای سنگ
میرسند
مسافری که از سمت صنوبرها
میگذرد
اما
همیشه دلتنگ توست
چقدر میتوانی
با حس درختانی سبز
به تمام کودکیهایت
سفر کنی.
(” گزینه اشعار”؛ انتشارات مروارید؛ تهران،1391. برگرفته از مجموعه شعر: “پارههای عاشقی”، 1387)
یک)
تمام پنجرههای خاموش / دارند / به دروازههای سنگ / میرسند
متن با سه فعل به سه بند تقسیمشدهاست؛ دارند میرسند؛ میگذرد؛ سفر کنی. در بند نخست واژهی پنجره به خودآگاهی، دانش، روشنایی و امید اشاره دارد اما با صفت خاموش معنایی دیگر مییابد؛ آگاهی و دانایی و روشنایی که رو به افول نهادهاست. همچنین آگاهی که بهاجبار لب فروبستهاست. در متن پنجرههای خاموش دارند به دروازههای سنگ نزدیک میشوند، تشخیص به پنجرهها اطلاق شدهاست و پنجرهها جایگزین افرادی شدهاند که خاموش ایستادهاند و تمامی عمق نگاه و دیدشان به دروازههای سنگ میرسد. دروازههای سنگ نمایشدهندهی حصار شهر و محلی برای ورود و خروج آدمهاست. دروازهی سنگ مردم را درون خودش حبس کردهاست و موقعیت انسانهایی را نقل میکند که به داشتههای خود بسنده کردهاند و این داشتههایشان ناامیدی و یأس و بیهودگی است.
مسافری که از سمت صنوبرها / میگذرد / اما / همیشه دلتنگ توست
در بند دوم نخستین واژه، مسافر است. مسافر با جهاندیدگی و تجربه متصور میشود. او از بیرون به دنیای انسانهایی پا گذشته است که انباشتی از اندوه و یأس هستند. مسافر در کنار صنوبرها قدم میزند. درخت صنوبر نمود سرسبزی، شادابی، امید در ادبیات به دلیل شباهت برگهایاش به شکل قلب به درخت عشق معروف است و بدین ترتیب مسافر با خود امید و شادابی را به همراه دارد. برای “تو” و این تو چه کسی؟ راویِ درونِ متن یا کسانی که پس پنجرههای خاموش، ناامید ایستادهاند. به نظر میرسد تو همانا افرادِ پس پنجرههای خاموش هستند که دلتنگ و منتظر مسافرند تا بیاید.
چقدر میتوانی / با حس درختانی سبز / به تمام کودکیهایت / سفر کنی.
بند آخر با “چقدر میتوانی” شروع میشود؛ هم بهصورت سؤالی، “که چقدر توان داری؟” ؛و هم در وجه نفی، “که نمیتوانی!!”. به عبارتی راوی میپرسد: “چقدر توان داری با آنکه میدانم توان انجام نداری؟”.
“حس درختان سبز” با همراهی واژهی “کودکی” بازتابی از سرسبزی، طراوت، شادابی، صمیمیت و صداقت و امید به زندگی بهویژه زندگی در لحظه هستند. ولی در انتها، فعلِ “سفر کنی” خطاب به کیست، به مسافر، به تو، راوی، یا به افرادی که پس پنجره خاموش هستند؟
دو)
تمام کسانی که درون شهر خود را محبوس کردهاند و از پس پنجرههای خاموش نگاه میکنند به آنچه برایشان در نظر گرفتهشده و به آن ها بسندهکردهاند و نهایتِ زندگیشان تا محدودهی دروازهی سنگ شدهی شهر است در حقیقت تمامشان به بیهودگی رسیده و سنگ شدهاند. زندگی این مردم با دو شخصیتِ اساطیری در تعامل است: “سیزیف” و “مدوزا”. مدوزا ازآنرو که هر کس به چشمهای او خیره میشد بدل به سنگ میشد و اینجا اشخاصی که در پس پنجرهها ایستادهاند سنگ و مسخشدهاند و همچنین اینها نیز به دروازهای خیرهاند که سنگ شدهاست. از طرفی سیزیف با پذیرش مجازاتی که خدایان برای او در نظر گرفتند میبایست تختهسنگی را از تپه بالا ببرد اما پس از تحمل مشقتها هنگامیکه تختهسنگ را بالای تپه میرساند، سنگ میلغزد و به پایین تپه بازمیگردد و دوباره حمل سنگ به بالا؛ و دوباره و دوباره و تکرار و تکرار، بازتابی از بیهودگی زندگی. اما همین انسانهایی که با ناامیدی در پس پنجرهها مسخ و سنگ شدهاند در آرزوی آمدن مسافری هستند تا بیاید، آنها را رهایی بخشد و با خودش عشق بیاورد تا از این بیهودگی به درآیند. مسافری که میتواند دلتنگ “تو” نیز باشد. اما نهیبی میآید که توانی نیست، توانی که بشود با او سفر کرد. او که احساس کودکیِ ازدسترفته را میخواهد.، دوران کودکی که با تمام وجود، شگفتزده پذیرای زندگی و هستی بود. اما دریغ اکنون توانی برای همراه شدن با آن نیست .از سویی “تو” خطاب به سنگ و مسخ شدگان میگوید: چرا مسافر عشق نمیشوید؟
سه)
با نگاه مونولوگ (تکگویی)به متن میتوان اینگونه برداشت کرد، اشخاصی که در پس پنجرههای خاموش ایستادهاند و بر دروازههای سنگ نگاه میکنند با مسافری که از کنار صنوبرهای میگذرد و “تو” و کودکیهای “تو” یکسان هستند و بهتمامی، راوی است که در حقیقت ناامید و مسخ ایستادهاست اما به خود نهیب میزند که از حالت سنگ شدگی بیرون بیاید. در وجه دیالوگ (گفتوگومندی)؛ درون متن، راوی شهری را توصیف میکند با جهانی محدود به دروازههای سنگ که منتظر مسافری هستند تا بیاید آنها را از وضعیتِ دشوارِ مسخشدگی برهاند اما مسافر خوب میداند برآورده کردن خواستهی مردم شهر بسیار دشواراست که شاید ممکن نباشد. بنابراین مسافر تنها چارهی رفع مشکل مردم را در این میداند که مثل کودک باشند که دائم در حال جستوجو است و طراوتِ نگاهش را حفظ کرده و محصور در دنیای سنگی و روزمرگی نمیشود. درنهایت مضمونِ متن را میتوان ناامیدی و دور شدگی از اصل دانست.
تعامل واژههایی که بار معنایی متن را به عهدهدارند:
پنجرههای خاموش← دروازههای سنگ= ایستادن در سکون و مسخشدگی
مسافر← سمت صنوبرها← گذر کردن= حرکت و عشق و امید و آرزو
دلتنگ← چقدر میتوانی؟= توان و امیدی نیست
درختان سبز← کودکی← سفر کردن= بازکشت به کشف دنیا، نگاه شگفتانگیز و کنجکاوانه به هستی، حرکت و رهایی
پنجرههای خاموش← دروازههای سنگ و دلتنگ = ناامیدی و یأس
مسافر← سمت صنوبرها← گذشتن← حس درختان سبز← کودکی← سفر کردن= امید و تلاش و همسو شدن با جهان آرزوها
تقابل واژههایی که بار معنایی متن را به عهدهدارند:
پنجرههای خاموش، دروازههای سنگ، همیشه دلتنگ، چقدر میتوانی؟!- در تقابل با← مسافر، سمت صنوبرها، حس درختان سبز، کودکی، سفر کردن
خاموشی و سنگ= سکون- در تقابل با← مسافر و کودکی= حرکت
………………
منتشر شده در کتاب «متن خوانی» خوانش و تحلیل شعر امروز؛ انتشارات گفتمان اندیشه معاصر؛ اصفهان؛ 1396.صص 92-88