تحلیل شعری از حافظ موسوی

نویسنده رسول معرک نژاد

 

“حتی نگاه تو را”

 

چیزی میان دست و زبانم
می‌میرد

حالا خیال پیاله زدن با ستاره‌ها و
آب دادن به گلدانِ ماه
حالا خیالِ خوابِ خراسانِ چشم تو
خیالِ دست در گریبانِ ابر بردن و
دانه‌های تگرگ
بر گردن مچاله‌ی عروسک‌های فراموش مانده انداختن
حالا خیالِ این همه، هیچ
حتی نگاهِ هر روزه‌ی تو را
به یاد نمی‌آورم

چیزی میان دست و زبانم
می‌میرد

(مجموعه‌ شعر: “سطرهای پنهانی”؛ نشر سالی؛ تهران، 1378)

 

چیزی میان دست و زبانم / می‌میرد
آغاز متن با “چیزی” است که میان دست و زبان راوی در حال جان دادن است. “چیز” به چه بازگشت دارد؟ پاسخ در عنوانِ متن که آستانه‌ای است برای ورود به متن نهفته‌است، اشاره دارد به “نگاه تو” و در اصل به “تو”؛ و “نگاه تو” نشانه‌ای از عشق و نگاه معشوق است که اکنون در دست راوی دارد می‌میرد.

“دست و زبانم” را مجازاً می‌توان برای قدرت و توانایی(دست) و تکلم و گویا بودن(زبان) برشمرد. بدین ترتیب عمل مردن به‌گونه‌ای بازتاب یافته است که راوی توانایی و قدرت سخن‌ گفتن از معشوق را ندارد.

 

حالا خیال پیاله زدن با ستاره‌ها و / آب دادن به گلدانِ ماه
در ادامه راوی با ستاره‌ها پیاله می‌زند و به گلدانِ ماه آب می‌دهد. همه‌ی این رفتارها، به تنهایی راوی اشاره دارند و او درون این تنهایی دارد کاری عبث و بیهوده انجام می‌دهد: “خیال پیاله‌زدن با ستاره‌ها” و “آب دادن به گلدان ماه”. خیالی که تصوری بیش نیست و می‌تواند نمایشگر گریستن راوی نیز باشد. تخیلی که در آن، تصورات واهی‌اند و درون آن رویشی وجود ندارد.
“مهدی اخوان‌ثالث ” در شعر “چاووشی” می‌آورد:
چرا بر خویشتن هموار باید كرد رنج آبیاری كردن باغی
كز آن گل كاغذین روید؟

از طرفی ستاره، نشانه‌ی سرنوشت در کلام قُدما را داراست و ماه، زیبایی معشوق را

بیان می‌کند. با معشوق با ستاره‌ها پیاله‌زدن یادآور پیش‌متن غزل حافظ که‌می‌گوید:
دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم

ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب می‌زدم

 

حالا خیالِ خوابِ خراسانِ چشم تو / خیالِ دست در گریبانِ ابر بردن و
خیال خواب، همان آرزویی است که تحقق نخواهد یافت. واژه‌ی خراسان در هم‌نشینی با چشم به چندگونه تعبیر می‌شوند، نخست، خراسان منطقه‌ای است که مهد ادبیات کلاسیک فارسی بوده و هست و یکی از سبک(مکتب)‌های ادبی؛ با این تعبیر به‌نوعی اشاره متن به اصالت‌هاست. دوم، خراسان مکانی است که خورشید از آن‌جا طلوع می‌کند، ازاین‌رو خراسانِ چشم با ماه و ستارگان تناسب ایجاد می‌کنند؛ و سوم، چشمِ خراسانی یادآور چشم‌های بادامی است که مردم خطه‌ی خراسان دارند. در ادامه راوی در خیال خود دست در گریبان ابر می‌برد. هم‌نشینی دست و گریبان(یقه) نمایش‌دهنده‌ی چندین معناست. درگیر شدن و نزاع کردن؛ رها کردن و دست از کسی کشیدن، از کسی ناامید شدن؛ گوشه‌گیری کردن و در عزلت فرورفتن.

دانه‌های تگرگ / بر گردن مچاله‌ی عروسک‌های فراموش مانده انداختن / حالا خیالِ این همه، هیچ / حتی نگاهِ هر روزه‌ی تو را / به یاد نمی‌آورم
راوی در تخیل خود دست در یقه‌ی ابر فرومی‌برد و “دانه‌های تگرگ / بر گردن مچاله‌ی عروسک‌های فراموش مانده” می‌اندازد. از طرفی، ابر و عروسک و معشوق این‌همانی و یکسان شده‌اند. هم‌چنین، خودِ راوی یکی از عروسک‌هاست. البته به نظر می‌رسد واژه‌ی عروسک و معشوق قرابت بیشتری دارند و راوی همه‌ی این تخیل‌های واهی را بر گردن عروسک‌ها می‌اندازد و آن‌ها را مقصر جلوه می‌دهد. “گردن مچاله‌ی عروسک” بازتابی از گردنِ سفید و تگرگی عروسک‌ها و نشان‌دهنده‌ی جوانی، زیبایی و معصومیت هستند. تگرگ آفت نیز هست و با این تعبیر دانه‌های تگرگ و گردن مچاله، خاطرات آفت‌زده‌ای هستند که راوی مرور می‌کند به عبارتی در زمان حاضر راوی همه‌ی خیال‌های واهی را رها کرده از آن می‌گذرد آن‌گونه که حتی نگاه معشوق را نیز به یاد نمی‌آورد. راوی می‌خواهد بگوید “تو” آن‌قدر دور شده‌ای که نگاه‌ات را نیز به یاد نمی‌آورم.
درمتن سه خیال مطرح‌شده است؛- خیال پیاله زدن؛- خیال خواب؛- و خیال دست در گریبان کردن، که همه را هیچ می‌پندارد تصوری واهی که “خیال این همه، هیچ”.

 

چیزی میان دست و زبانم / می‌میرد
در انتهای متن، راوی به ابتدای روایت بازمی‌گردد و حرکتِ متن، دَوَرانی می‌شود؛ بدین ترتیب بر همه‌ی آن‌چه گذشته است صحه می‌گذارد و بر ناتوانی تأکید می‌کند ؛ ناتوانی در به دست آوردن و ناتوانی از تو گفتن. مضمون “خیال واهی” و “از دست دادن” است که راوی در بندبند متن به آن‌ها اشاره‌کرده‌است.با در نظر گرفتنِ متن پیشین و پسینِ متن کنونی سه‌گانه‌ای پدید می‌آید، متنِ پیشین با عنوانِ “بر خلاصه برگ” از دوری معشوق یا همان “تو” می‌گوید. راوی می‌آورد:
آسمان را کنار می‌زنم
تو
چقدر از من دوری!!

در متن پسین با عنوانِ “پس حرف‌هایم را…” بر همان خیال واهی تأکید می‌کند و می‌آورد:
من ضعیف‌تر از آنم
که انفجار گلدان را متوقف
و کودکانم را
به رؤیاهای ساده‌ام متقاعد کنم
……
دهانم را که باز کنم
ابری سیاه از گلویم برمی‌خیزد
همه‌جا تاریک می‌شود
و خودم را گم می‌کنم
….
پس حرف‌هایم را چه وقت بزنم
فردا برای نوشتن دیر است.

………………

منتشر شده در کتاب «متن خوانی» خوانش و تحلیل شعر امروز؛ انتشارات گفتمان اندیشه معاصر؛ اصفهان؛ 1396.صص 102-97

متنی که میخواهید برای جستجو وارد کرده و دکمه جستجو را فشار دهید. برای لغو دکمه ESC را فشار دهید.

بازگشت به بالا