نویسنده: رسول معرک نژاد
بهجای لالایی
بیهوده از نردبام بالا میروی
دستت به گونهی گلانداختهی ماه نمیرسد
جنگل
نقاشیِ مداد سبزِ تو نیست
بیهوده جیغ میکشی
تنها گنجشکها فرار میکنند
ببین
کسی دستمالی تر به پیشانی مهتاب نمینهد
کجا میگریزی؟
گیسهایت را تقدیر بافته است
بازت میگردانند
بازت میگردانند
دخترک!
بیهوده استخوان میترکانی
لابهلای تور و پولک گم خواهیشد
و باید آنقدر صبر کنی
تا کویر جوانه بزند
اینجا سرزمین بیمرز کودکیها نیست
حتا مِه از سیمخاردار نمیگذرد
دی 71
(مجموعه شعر:”پابرهنه تا صبح”؛ نشر سالی، تهران، 1389)
عنوانِ متن “بهجای لالایی” است، لالایی اشعار عامیانهای است که مادران برای آرام نمودن و خواباندن نوزاد با لحنِ آرام و ضربآهنگ یکنواخت زمزمه میکنند. لالاییها با تمام آرامشی که تلقین میکنند از فراق و جداییها میگویند، لالاییها سرگذشت تاریخیِ قوم و ملت را در خود دارند و بازگو میکنند. اما در متن چه چیز جای لالایی و لحن مادرانه نشسته است که راوی آن را آستانهای برای ورود به متن قرار داده است؟
بیهوده از نردبام بالا میروی / دستت به گونهی گلانداختهی ماه نمیرسد
نردبام نمایشگر عروج و گذر به مرحلهی فراتر، نشانهی صعود تفکر و عقل انسانی. نردبام ارتباطدهنده و مرزِ بین دو فضا چه واقعی و چه مفهومی است نظیر رابط میانِ زمین و آسمان، گذر از کذب به واقعیت، عبور از ترس بهسوی شادی. در مناسک آیینی، نمایشدهندهی گذر انسان از یک دورهی زندگی به دورهی دیگر است مانند گذر از نوزادی به کودکی، از کودکی به نوجوانی، ازدواج و حتی مراسم خاکسپاری و بدرقهی متوفی به دنیای دیگر که هرکدام از مراحل گذار با مراسم و آیینهایی همراه است. در متن تمام این تلاشها بیهوده تلقی شده است. چرا بیهوده است؟ زیرا “دستت به گونهیگلانداختهی ماه نمیرسد”، گونهیگل انداخته بیانگر زیبایی است و با ماه که جنسیتِ مؤنث دارد بیانِ زیبایی معشوق میشود. گونهیگلانداخته نشان از شادابی و کودکی و سرزندگی دارد، همچنین آرزوهای کودکانه است. راوی در این سطر، تلاش برای رسیدن به ذهنیت رویاگونهی کودکی را بیهوده میداند زیرا راه بهجایی ندارد.
جنگل / نقاشیِ مداد سبزِ تو نیست / بیهوده جیغ میکشی / تنها گنجشکها فرار میکنند
بندِ نخست، بیانگر رؤیای فرازمینی و آرزوی کودکانه با نمود ذهنگرایانه بوده که در این بند، نمود عینی و زمینی آن جنگل شدهاست. جنگل قلمرو روانِ مؤنث و مکانی برای امتحانِ همراهِ خطر میباشد. بدین ترتیب واقعیت بهمانند جنگل تصور شدهاست که با همهی زیبایی و سرسبزیاش قانونی غیر از قانون جامعه انسانی بر آن حاکم است. با توجه به اینکه نقاشی و مدادِ سبزِ رؤیای کودکی با تمام معصومیتش نیز نمیتواند نشاندهندهی درکی درست و عمق از جنگل باشد. “بیهوده جیغ میکشی”، جیغ کشیدن از سه وجه موردنظر است؛ جیغ کشیدن از خوشحالی، زیرا کودک توانسته است نقاشی بکشد و از آن ذوقزده است؛ جیغ از روی ترس، ترس از جنگل؛ و جیغِ اعتراض، فریادی بلند برای دیده شدن و موردتوجه قرار گرفتن. با آنکه جنگل را مداد سبز “تو” کشید اما همین دنیایِ خودساخته نیز اکنون باعث ترس شدهاست و در این دنیای توهم و ترس، جیغت نیز بیهوده است مانند بالا رفتن از نردبام رؤیاها. از طرفی، جیغت آنقدر ناچیز و بیصداست که “تنها گنجشکها فرار میکنند”. گنجشکهایی که ضعیفترین موجودات هستند. بنابراین سخن راوی این است که به ساختهی خودت نیز نمیتوانی معترض باشی که فریاد اعتراضت نمود و بازتابی نخواهد داشت.
ببین / کسی دستمالی تر به پیشانی مهتاب نمینهد / کجا میگریزی؟ / گیسهایت را تقدیر بافته است / بازت میگردانند / بازت میگردانند
دستمالِ تر بر پیشانی بیمارِ تبدار میگذارند پس مهتاب که نمود ماه سطر نخست متن است اکنون تب دارد. راوی گوشزد میکند: “ببین کسی به فکر مهتاب نیست حتی آن هنگام که بیمار است و از این بیتفاوتی جنگلوار گریزی نیست. چراکه تقدیرت در این فضای جنگلوار چنین است”. با تکرارِ “بازت میگردانند” تأکید راوی بر سرنوشت است که برایت رقمزدهاند. بازگرداندن، مسیر رفته را مستتر دارد، به عبارتی اگرچه مسیر زندگی و تقدیرت را خودت خواستهای رقم بزنی اما مانند جیغ زدنت بیهوده است و مجبور به بازگشتی که اگر بازنگردی، “بازت میگردانند”.
دخترک! / بیهوده استخوان میترکانی / لابهلای تور و پولک گم خواهیشد / و باید آنقدر صبر کنی / تا کویر جوانه بزند
خطاب راوی به کودکیِ دخترانه است: “دخترک!”. کودکی که خودِ راوی-شاعر زیسته و تجربه کرده است، نهیب میدهد که “دخترک! / بیهوده استخوان میترکانی”. استخوان ترکاندن کنایه از بالغ شدن و فرارسیدن زمان بلوغ و ازدواج است و اینکه تلاش میکنی خودت را بالغ و بزرگ نشان دهی تلاشی عبث است زیرا تا بخواهی کودکیات را داشته باشی، از تور و پولکِ گهوارهی نوزادی و عروسکِ کودکی، تو را به تور و پولکِ ازدواج میکشانند. فعلِ “خواهی شد” امری الزامی و غیرارادی را در خود مستتر دارد، بنابراین تصمیمی است که برایت گرفتهاند همانگونه که تقدیرت از پیش رقم خورده است و ناگزیر از تور و پولک کودکی در تور و پولک زنانگی و ازدواج غلت خواهیزد. همچنین “لابهلای تور و پولک” اشاره به عنوان متن، “لالایی” نیز هست، لالایی که نوزاد را در میان تور و پولک گهواره به خواب فرومیبرد. “و باید آنقدر صبر کنی/ تا کویر جوانه بزند”، جوانه زدن نشاندهندهی امید و دلخوشی است اما صبر برای روییدن گیاه در دل کویر کنایه از انتظار بیهوده داشتن است. زیرا تمام رؤیاهای کودکی پرپر میشوند و تلاش دخترک برای فرار از این موقعیت ناخواسته، بیهوده است. راوی در ادامه دلیل آن را چنین بیان میکند:
اینجا سرزمین بیمرز کودکیها نیست / حتا مِه از سیمخاردار نمیگذرد
جامعهای که از همان آغازِ تولدِ دختر، او را زن محسوب میکند البته نه در معنای مثبت بلکه در مفهوم تسلیم در برابر قوانینِ نانوشتهی جامعهی مردسالارانه و حتی فراتر از آن، زن ستیزانه. دخترک! اینجا سرزمینی است که دختران، کودکیشان محدود است. محدودیتهایی که همهچیز، از بازی، نقاشی تا رؤیاها را در حدومرز میگذارد و اجازه نمیدهد فراتر از خطکشیها بروی، و تصورش نیز بیهوده است. “حتا مِه از سیمخاردار نمیگذرد”، “مه”، نشاندهندهی شفافیت، سیالیت، سبُک و معلق بودن است؛ و سیمخاردار نمایشِ خشونت، محدودیتِ اجباری، مرزبندی که در خود، مردسالاری را به همراه دارد. تقابل و تضاد و خصومت میان مه با پاکی و معصومیت برابر با سیمخاردار و خشونت، نشان از پیروزی سیمخاردار دارد. این تفکر مردسالارانه حتی اجازه فرا رفتن از مرزهای ممکن را ناممکن میکند.
راوی، فضای مردسالارانهی جامعه را بسته میداند که فرا رفتن از آن در تفکر و اندیشهی هر دو جنسیتِ مرد و زن ناممکن است و سالها باید بگذرد تا شاید تغییر نگرش و اندیشه، مثل گیاهی کوچک در دل کویر جوانه بزند اگرچه محال به نظر میرسد.
………………
منتشر شده در کتاب «متن خوانی» خوانش و تحلیل شعر امروز؛ انتشارات گفتمان اندیشه معاصر؛ اصفهان؛ 1396.صص 108-103