نویسنده: رسول معرک نژاد
محمد مختاری(1377-1321)
آخرین نیمکت
آن یک عصاکشان
خود را کنار نیمکت میرساند.
این یک نگاه رهگذری را میجوید
که گامهای لرزانش را همراهی کند
تا سایهی دراز بید مجنون.
این رو به باد روسریاش را میگشاید
آن رو به آفتاب کلاهش را برمیدارد:
– در خاطرات رفته هنوز جایی هست…
میآرامند
خیره به بال شاپرکان
تا غروب
خاموشنای نیمکت و جسم
رنگپریده سایهی خسته
و آفتاب کمکم میپرد.
– در خاطرات رفته جایی هست؟
گیسوی بید مجنون
بر شانههای تاریک نیمکت.
شهریور66
(مجموعه شعر: “15 شعر از خیابان بزرگ”؛ انتشارات توس، تهران، 1378)
متن با عنوانِ(پیرامتنِ) “آخرین نیمکت” آغاز میشود. نیمکت محل قرارگیری و استقرار است و فضایِ پارک را به ذهن متبادر میکند و با تداعی و همجواری با پارک؛ قرارِ ملاقات و دیدار را نیز در خود مستتر دارد و بدینتعبیر آخرین نیمکت، استقرار و محل قرار برای آخرین قرار ملاقات و دیدار میشود.
آن یک عصاکشان / خود را کنار نیمکت میرساند. / این یک نگاه رهگذری را میجوید /که گامهای لرزانش را همراهی کند /تا سایهی دراز بید مجنون.
در متن با سه کنشگر مواجهایم: راوی-شاعر، “آن” و “این”. دیدارِ “آن” و “این” را راوی از زاویه دیدِ دانای کل روایت میکند، “آن” با عصا که نمودی از پیری و فرتوت شدن است، حضور مییابد. عصا، بیانگر شخصیتِ “آن” شدهاست و “عصاکشان”، بیرمقی، بیعلاقگی و کسالت را به همراه دارد. “آن” بدون اینکه به نام یا جنسیتش اشارهای شود با تمام بیحوصلگی و ناامیدی خود را کنار آخرین نیمکت و آخرین دیدار میرساند. در مقابل “آن”، “این” قرارگرفتهاست. “این یک نگاه رهگذری را میجوید”، “این” هم بدون نام و بدون جنسیت و در جستوجوی “آن” یا “رهگذری” دیگر است. “جستنِ نگاه رهگذری” بازتاب این مفهوم است که سالها گذشته و تن، اندام و حتی چهرهی “آن” و “این” هر دو دستخوش پیری شدهاست اما نگاهِ “این” هم چنان چیزی را میجوید که پیری و فرسودگی نمیشناسند. رهگذر همانا “آن” است و”این” نشسته به انتظار حضورِ “آن”، تا “که گامهای لرزانش را همراهی کند”. “گامهای لرزان” علاوه بر پیری نشانگر اضطراب و تشویش نیز هست. دیداری که پس از سالیان دوباره رُخ میدهد؛ “تا سایهی دراز بید مجنون”. سایه نمودی از محل امن و آرامش و به کسی پناه بردن است و بید مجنون بهواسطهی صفت مجنون بودنش نشاندهندهی عشق و عاشقی است و ازآنرو که شاخههای بید با هر باد اندکی، تکان میخورند این لرزان بودن با ترس و ناتوانی همراه میشود. بنابراین، “این” منتظر “آن” است که بیاید و هر دو در سایهی امن به آرامش و استقرار برسند. از طرفی “سایهی دراز بید مجنون” به گذشتهی این دو شخصیت و عشق طولانی و درازمدت میان آنها نیز اشاره دارد و با در نظر گرفتنِ شخصیتِ “این” میتوان برداشت کرد که او در ذهنش میخواهد رابطهی مجددی را شکل بدهد که مستمر و مداوم باشد. “این” در انتظار “آن” است و دیگر توان زیست ندارد، انتظار میکشد که بیاید، همراهیاش کند و بهنوعی آرامش و نیروی عشق و زندگی را به او بازگرداند.
این رو به باد روسریاش را میگشاید / آن رو به آفتاب کلاهش را برمیدارد: / – در خاطرات رفته هنوز جایی هست…
“این رو به باد روسریاش را میگشاید”، در این سطر مشخص میشود شخصیت “این”، زن است. “روسری گشودنِ زن در باد”، چند معنا به همراه دارد: نخست اینکه زیباییاش را نشان دهد و دلبری کند؛ دوم اینکه میخواهد توسط باد که در زیر روسری جریان مییابد خنک شود؛ و در معنایِ سوم، آنگونه که باد به مفهوم با خود بردن و از بین بردن است و نیستی را به همراه دارد، گشودنِ روسری با معنایِ منفیِ باد، نمایشگر به فنا دادن همهی آن زیباییِ گذشته است. “آن رو به آفتاب کلاهش را برمیدارد:”، در این سطر نیز جنسیتِ”آن” نمایان میشود که همانا مرد است. “کلاه از سر برداشتن” کنایه از سلام و کُرنش کردن است. واژهی “آفتاب” نشاندهندهی روشنی، نور و نامی زنانه است. پس مرد رو به زن که برای او نمایشگر روشنایی و نورِ امید است با برداشتن کلاه از سر، ارادتش را نشان میدهد. بنابراین زن با برداشتن روسری، رو به باد سلام میدهد و زیبایی ازدسترفتهاش را یادآور میشود و مرد با برداشتن کلاه از سرش، رو به آفتاب به عشق سلام میدهد. هرکدام از شخصیتها دیگری را به بیان نمادین، عنصری از طبیعت مییابد: باد معادل مرد و آفتاب معادل زن. همچنین این عملِ دوگانهی سلامِ زن به باد و سلامِ مرد به آفتاب در خود گونهای لجبازی سرنوشت را نشان نیز میدهد.
آن← عصاکشان← نگاه لرزان← باد = مرد
این← گامهای لرزان← آفتاب = زن
“آن”(مرد، باد) رو به “این”(زن، آفتاب) اولین کلام را بر زبان میآورد: “در خاطرات رفته هنوز جایی هست…”. مرد با آوردنِ قیدِ “هنوز” امیدوار است که زن خاطرات خوشایندِ ازدسترفته را همچنان باز یابد و بتواند گذشتهای که برای مرد خوشایند بوده را تکرار کند و ادامه دهد. فعلِ “رفته” برای خاطرات آمدهاست و بیانگر اینکه مرد میخواهد ببخشد و در زمان حال، “جایی” (بر آخرین نیمکت) برای عشقی جدید باز کند.
میآرامند / خیره به بال شاپرکان / تا غروب / خاموشنای نیمکت و جسم / رنگپریده
سایهی خسته / و آفتاب کمکم میپرد. / – در خاطرات رفته جایی هست؟ / گیسوی بید مجنون / بر شانههای تاریک نیمکت.
بر آخرین نیمکت آرام نشستهاند، مکثی طولانی میان آنها حاکم است و هر دو در خاطرات رفته سیر میکنند، خاطراتِ عاشقانهای که در نظرشان هم از نظرِ زیبایی و هم کوتاهی زمانِ زندگیِ عاشقانه به بال شاپرکان میماند. نگاه به بال شاپرکان بیانگر عشق فرازمینی میان آنهاست و “تا غروب” بازتابی از اتمام خاطرات و گذشتِ شیرینِ زندگی عاشقانه است. “خاموشنای نیمکت و جسم/ رنگ پریده سایهی خسته/ و آفتاب کمکم میپرد”، “خاموشنای” به سکوت حاکم میانِ زن و مرد تأکید دارد و واژه “نای” به گلوی خاموش اشاره میکند که با تمامِ آرزوهای زیبا، هیچگونه صحبتی برای اکنون ندارند و ازآنرو که غروب است این خاموشی و سردی بیشتر احساس میشود. از آنجایی که قرار بود “آن” بیاید تا با هم در سایهی بید مجنون قرار گیرند، اما اکنون سایه هم خسته شده است و آفتاب- که مرد به احترام او کلاه از سر برداشته بود- اکنون مانند سایه و شاپرک میپرد. “سایهی خسته” در اینجا خبر از خستگیِ هر دو(زن و مرد) میدهد. زن سکوت را میشکند و در پاسخِ مرد که هنوز کورسویِ امیدی دارد، میگوید: “در خاطرات رفته جایی هست؟”، و با لحن سؤالی، تأکید دارد که دیگر امیدی وجود ندارد و بازگشت به گذشته با تمامی خاطرات شیرینش امکانپذیر نیست. “گیسوی بید مجنون/ بر شانههای تاریک نیمکت”؛ گیسوی بید مجنون اشاره به زن دارد که اگرچه همچنان عاشق، بر آخرین نیمکت نشسته است، روزنهی امیدی برای مرد متصور نمیشود. تاریکی در عبارتِ “شانههای تاریک نیمکت” نشانهای برای عشقِ ناکام است، امکانی که استفاده نشد و اکنون محکوم به فراموشی است. نهایت آخرین نیمکت انتهای عشقی نافرجام است بازتابی از مضمون تنهایی و مرگِ عشق.
………………
منتشر شده در کتاب «متن خوانی» خوانش و تحلیل شعر امروز؛ انتشارات گفتمان اندیشه معاصر؛ اصفهان؛ 1396.صص 81-77