Hank
2012
Sunday
Whenever light stands in front of me or shines from behind, I realize anew:
I’m undoubtedly just a shadow, a shadow of everything that goes, runs, and is unseen, sometimes simply lost. A shadow,
stretched or shortened by the surrounding lights, on the city’s walls and the pavement.
Like a chameleon, I used to be the shadow of my childhood, at war with myself. After the war, no one asked about shadows anymore.
One moonlit night, sirens, combat, and tear gas. On the dusty ground of the barracks,
beside one of those concrete walls, crawling and sometimes crow-like. Full of philosophical anguish, they released us,
a group of shadowless bodies, howling something akin to a lament in the darkness. Words couldn’t be articulated from between our clenched white teeth.
Shadows have a voice too.
‘I am nothing in this darkness.’”
یکشنبه
هرگاه نور در پیش روی من بایستد یا از پشت سر بتابد، تازه میفهمم، بیتردید تنها سایهایام، سایهی هر چه میرود، میدود، دیده نمیشود، گاه تنها گم میشود. سایهای، کشیده یا کوتاه، بر دیوارهای شهر و کف خیابان، از این نورهای اطراف. مانند آفتابپرست، زمانی سایهی کودکیام بودم و با خودم سر جنگ داشتم. پس از جنگ دیگر کسی سراغ از سایه نگرفت.
یک شب مهتابی، آژیر، رزم و گازاشکآور؛ بر زمین خاکآلود پادگان، کنار یکی از همین دیوارهای سیمانی؛ سینهخیز و گاه کلاغپر. پر از رنج فلسفی، رهایمان کردند، دستهبهدسته، گروهی از جسمهای بیسایه، درون تاریکی چیزی شبیه واویلا میخواندند. واژهها از لابهلای درز دندانهای سفیدمان نمیتوانند هجا شوند. سایه هم حرف دارد.
«من در این بینوری هیچام.»
If you are interested in video art, please check out my YouTube channel.