خاطرات و گلدان
توی دفترم داخل یکی از قفسههای کتاب چند شیء هست که خودشان یک مجموعهای از خاطرات هستند شاید برای کسانی که میبینند چیز خاصی جز یک زیبایی چند شیء نیست. اما برای من فرق دارد. اگرچه ناخودآگاه و بدون تصمیم قبلی کنار هم آمدهاند.
یک سفال مربع شکل با نقاشی از چند گل، شبیه گل سرخ و نرگس که روی آن لعاب شیشهای است که برق میزند با حاشیهی سبز.ی که آن را احاطه کرده؛ جلوی سفال گلدار یک گلدان سفالی قهوهای با نقوش برجستهی سبز؛ کنار آنها چندتکه سنگ و روی سنگها بک تکه مرجان و جلوتر از همه یک سوتسوتک سفالی که طرح پرنده است.
کمی درنگ میکنم، نگاهم به هرکدام میافتد جهانی را گرد میآورند که درمیمانم چطور میشود اینهمه خاطره و تاریخ را یکجا داشت. یاد کتاب «یک تاریخ جهان در صد شی» میافتم.
سفال گلکاری شده شاید مربوط به بیش از سه نسل پیش باشد یادگاری از مادربزرگ مادری که الان به من رسیده است و بیشتر کودکیام را یادآور میکند، دوران دبستان و راهنمایی. با تمام تلخی و شیرینیاش. با دوران انقلاب و بعد جنگ.
حافظهام مثل ابر دائم شکل عوض میکند از یکجا میپرد جایی دیگر؛ بلبشویی است مثل کلیت نشستن همین اشیا کنار همدیگر. از مادربزرگ میگفتم، یادم هست هرچند روز تعدادی کاغذهای مختلف را میگذاشت تو پلاستیکهای شفاف و داخل هر پلاستیک (نایلون) یک نخ رنگی؛ میگفت:
مادر این رنگ قرمزه مال سند فلانجاست، و این آبیه مال فلان چیز.
شاید مرگ را خیلی نزدیک میدید اگرچه سالها زندگی کرد. من فقط گوش میدادم. یادم نمیماند. اما همیشه این شیوه تکرار میشد.
یازده دوازدهساله بودم. سالهای راهنمایی یا همان کلاسهای هفت و هشت امروزی؛ انقلاب شده بود و همهچیز کوپنی شده بود و به طبع آن سیگار هم کوپنی بود. یکی از دوستان از سیگارهای اشنو و زر یا شیراز پدربزرگش کش میرفت و میآورد و میفروخت، من بستهای میخریدم و داخل توالت خانهی مادربزرگ شروع میکردم به کشیدن. البته خیلی طول نکشید گذاشتم کنار. کار من نبود. از همان موقع یک عقلی داشتم که بتوانم یکچیزهایی را تشخیص بدهم عقلم گفت ول، رها شد.
این سفال گلدار را مادربزرگ به من داده، میگفت:
تو چیز نگهداری ننه!
راستی به مادربزرگ مادری میگفتیم «ننهخانم» . ننه خانم خیلی وقتها قصهگوی خوبی بود، شاید چند صدبار قصهی «نارنج و ترنج» و «اسکندر و آب زندگانی» و چندتایی دیگِر هم گفته بود. اما خیلی طولانی نبود تو چند دقیقه سروته داستان هم میآمد اما هیچوقت تکراری نمیشدند.
البته همدم ننهخانم من بود و همدم من او، کس دیگری نبود. با پدربزرگ که آقاجون صدایش میکردیم رابطهی خوبی نداشتند و هرکدام اتاق جداگانه داشتند. آقاجون اکثراً نبود و من میماندم و ننهخانم توی یکخانهی قدیمی با پنجدری و اتاقهای کاهگلی که رویشان گچ کشیده بودند و… بگذریم.که اگر بخواهم از ننهخانم بگویم خودش یک کتاب میشود.
جلوی سفال گلدار، گلدان نقش دار. از دوست دوران لیسانسم است. آورده بود تو کلاس نقاشی. مدل کرده بود تا نقاشیاش را بکشیم. قرض گرفتم تا مدلش کنم همینطور هم شد. با روسری مادرم یک طبیعت بیجان درست کردم و بعد نقاشی رنگ و روغن؛ عکس آن نقاشی را هنوز دارم. گلدان را چند روز بعد بردم پس بدهم. گلدان از خانم حکیم بود، خانم حکیم از خانوادههای متمول اصفهانی و البته دستودلباز؛ هنوزم گاهگاهی میبینمش و همانگونه است، گلدان را نگرفت و گفت هدیه مال تو. منم ازخداخواسته. بعدها با همین تیغهایی که الان داخلش هست با قلم فلزی یک طراحی کشیدم. آن را هم دارم.
تیغها را دوست دارم چیزی مثل زیبایی امروزی است. قشنگ و نیش زنندهاند. اصلاً هنری که نیش نزند هنر نیست. هنر باید یکچیزی توی آدم را غلغلک بدهد به فکر وادارت کند. کنار طرح گلدان و تیغ یک موجودی شبیه جنهای داستان ننهخانم است جنی سیاهسیاه که به تیغها خیره است. ته گلدان که روی زمین است و دیده نمیشود نوشته:« نطنز، عبادی ۱۳۶۸»؛ نطنز را از نزدیک ندیدم اما دائم باانرژی هستهای تو ذهنم گرهخورده. با نظامیگری. مثل همان چندتکه سنگ و مرجان کنارش که یادگاری سربازی است. نیمی از سربازیام تو جنگ بود و نیم دیگرش تو صلح. چیزی شبیه شخصیت و زندگی خودم اما همیشه جنگش به صلحاش چربیده است. سالهای سربازی توی بندرعباس، جزیره قشم و هنگام و لارک. همهی اینها مثل سوتی است که یکدفعه کنار گوشم زده بشود همهچیز تو بهت فرو میرود مثل سوتک کنار همهی این اشیا. سوتسوتکی که مینو دوست دوران لیسانس به من داد. از تو راه قم خریده بود. چراش را نمیدانم اما هدیه داد. صدا هم میدهد میشود صدای موسیقی بدوی از آن درآورد و بهتازگی صدایش را بعد از مهر و مومها یک دوست با رژ قرمزش در آورد. گفت:
نزنم رژی میشه!
و نمیدانست که همهچیز توی این سوتک زنانه است حتی صدایش. حتی نقشهای خالخال سیاه روی سفال که یکییکی روش نقش شده. همه پر از حوصلگی زنانه است مثل قصههای ننهخانم. همینها بود که حس زنانهاش را قلقلک داده بود و کنجکاویاش گل کرد بخواند ببیند لمس کند و صدایش را درآورد.
حالا که بیشتر به همهی اینها فکر میکنم چقدر زندگی زنانه است مثل شعار این روزها. زن، زندگی.
رسول معرک نژاد
دهم آذرماه ۱۴۰۱